نخستين اختراع او در 6سالگي و هفتمين اختراعش در 16سالگي ثبت شده! بيتا اما تنها يك مخترع شيفته علم و دانش نيست، او از كودكي با ياد خدا دلش آرام ميگرفت. از همين رو قرآن شد مونسش و حالا او ميتواند آيههايي از جنس نور را علاوه بر زبان فارسي و عربي به زبان انگليسي نيز بخواند. تنها هدف بيتا افتخارآفريني براي ايران است؛ او قصد كرده با ياد خدا و پشتيبانيهاي پدر و مادر پلههاي موفقيت را طي كند تا نام ايران در محافل بينالمللي در اوج طنينانداز شود. آن روز دور نيست، روزي كه در جشنوارهاي بينالمللي اين جمله در سالن طنينانداز شود: «نفر نخست، دانشمندي از ايران اسلامي، بيتا پرينژاد» آن روز دور نيست. . . بيتا پرينژاد در اهواز متولد شد. پس از 2سال زندگي در گرماگرم هواي جنوب، براي ثبت اختراع مادر به استراليا سفر كردند. زماني كه موفق به ثبت شيوه زبانآموزي در اين كشور شدند، شهروند علمي استراليا نام گرفتند و حق سكونت در اين كشور را پيدا كردند اما آنها به ايران بازگشتند چون اعتقاد داشتند «ايران پاره تنشان است. . . ». به ايران بازگشتند و اين بازگشت فرصتي براي شكوفايي استعدادهاي دختر خانواده شد؛ استعدادهايي كه دنياي بيتا را به مخترع بودن گره زد. با اين خانواده موفق ايراني كه فرانك ابراهيمي مادر خانواده نيز دستي در اختراع و علم دارد، ساعتي همكلام شديم.
- بيتا در 6سالگي نخستين اختراعش را ثبت كرد. بچههاي 6ساله بيشتر در حال و هواي بازي هستند. سختگيرياي در كار بود كه او را به اين سمت و سو برود؟
فرانك ابراهيمي: وقتي در خانواده، حامي داشته باشي و جدي گرفته شوي، استعدادهايت شكوفا ميشود. همسرم براي من و بيتا يك حامي به تمام معنا بود. زماني كه ميخواستم اختراعم را ثبت كنم، محمدرضا تمام دارايياش را فروخت تا به استراليا سفر كنيم. همسرم ميگفت: «غصه نخور، با هم درستش ميكنيم.» با شنيدن اين حرفها دلم گرم ميشد. پس از ثبت اختراعم به ايران بازگشتيم چون فكر آينده بيتا بوديم. خلاقيت در دخترم غوغا ميكرد و ميدانستيم او با همسالانش فرق ميكند. گاهي سؤالهاي شگفتانگيزي ميپرسيد و حرفهاي عجيبي ميزد. به حرفهايش نميخنديديم و جدياش ميگرفتيم. گاهي حتي تشويقش هم ميكرديم. همين حرفها و برخوردها بود كه اعتماد به نفس بيتا را بالا برد و سبب شد برايمان از ايده و آرزوهايش بگويد.
محمدرضا پرينژاد: وقتي مسئوليت زندگي را بهعهده ميگيري، بايد پاي تمام سختيهايش بايستي. براي ثبت اختراع همسرم تلاش كردم چون پيش از ازدواج ميدانستم فرانك در چه حال و هوايي زندگي ميكند. درباره بيتا هم بايد بگويم، بيتا دنيايي از خلاقيت و استعداد بود و فقط به حمايت نياز داشت. زماني كه از ايدههاي جديدش سخن ميگفت، ميدانستم براي اين ابداعات نياز به پول داريم! اختراعات اول و دوم بيتا با وسايل خانگي ساخته شد و هزينه زيادي نداشت، اما اختراعات بعدي مانند ويلچر تجهيز شده پزشكي، اتاقك نجات و كيوسك پليس سرمايه ميخواست. پدرش بودم و وظيفه داشتم حمايتش كنم چون به آينده روشن دخترم اطمينان داشتم. گذشته از هزينه، براي ساخت و ثبت اختراع زمان زيادي از دست ميرفت. تصور كنيد در اين شلوغي و ترافيك تهران بايد به اين اداره و آن اداره مراجعه ميكرديم تا كارمان به سرانجام برسد. اگر بگويم ترافيك تهران و سرگرداني در شهر بيشتر از هزينه، فكرم را مشغول ميكرد، دروغ نگفتهام! اما همه اين سختيها را براي آينده بيتا تحمل ميكردم و هنوز هم اگر ايدهاي جديد به ذهنش برسد مانند كوه پشتش ميايستم. با اينكه هيچ نهاد و شركتي براي توليد انبوه اختراعات اقدام نميكند اما تا هميشه پشتيبان همسر و فرزندم خواهم ماند.
بيتا پرينژاد: پدرم در جنگ شركت كرده بود و هميشه از عشق به وطن سخن ميگفت. از سوي ديگر ياد خدا هميشه در خانه ما جريان داشت؛ با هم به نماز ميايستاديم و تلاوت روزانه قرآن را با عشق و علاقه انجام ميداديم. حتي گاهي قرآن را به زبان انگليسي ميخوانديم تا اعجاز كلام پروردگار را بيشتر درك كنيم. پدر و مادرم با هم مهربان هستند و هواي هم را دارند. من در اين فضا رشد كردم و احساس ميكنم نگاه مهربان خدا، بيتا پرينژاد را به اين سمت و سو كشيد. بعد از خدا مديون والدينم هستم؛ والديني كه چتر حمايتشان هميشه روي سرم باز است. اطمينان دارم اگر حمايت پدر و مادر و تشويقهايشان نبود، در اين جايگاه قرار نميگرفتم.
- قرآن را به زبان انگليسي ميخوانديد، سخت نيست؟
بيتا پرينژاد: زماني كه مادر شيوه نوينش را ثبت كرد و مشغول تدريس آن شد، من و پدر هم زبانآموز مادر شديم. شايد باورش سخت باشد اما در خانه ما گاهي مكالمههاي عادي هم به زبان انگليسي انجام ميگيرد. خواندن قرآن به زبان انگليسي اصلاً سخت نيست، مخصوصاً اينكه مادر آن را در آموزشگاه تدريس ميكند.
محمدرضا پرينژاد: گاهي به زبان فارسي قرآن ميخوانم، گاهي به زبان عربي، گاهي هم به زبان انگليسي قرآن را تلاوت ميكنم و اين برايم دشوار نيست. قرآن خواندن به هر زباني كه باشد، لذتبخشترين كار دنياست.
- تدريس در آموزشگاه، درس خواندن، مادر و پدر بودن همه اين وظايف را چگونه با هم انجام ميدهيد، خستهكننده نيست؟
فرانك ابراهيمي: پس از گرفتن تأييديه اختراع از وزارت علوم، تدريس را آغاز كردم اما انگار هيچكس من را نميديد! از دانشگاه علمي- كاربردي شروع كردم و گاهي مجبور بودم بيتا را با خود همراه كنم. هم مادر بودم، هم معلم و هم همسر و بانوي خانهدار. اما هرگز خسته نميشدم زيرا ميدانستم براي رسيدن به هدف بايد تلاش كني. چند سالي سختي كشيدم اما ميدانستم پايان شب سيه سپيد است. شايد همان توفيق اجباري شركت در كلاس درس سبب شد تا بيتا كتاب زبان بنويسد و شيوهاي جديد براي آموزش ابداع كند. سالها گذشته و اين روزها كه در مقطع دكتري ادبيات انگليسي تحصيل ميكنم وضعيتم با قبل تفاوتي ندارد. حتي احساس ميكنم مسئوليتم چند برابر هم شده است زيرا فكر آينده بيتا نيز به دغدغههايم اضافه شده است.
محمدرضا پرينژاد: (ميخندد) از روزي كه مغازه لوازم يدكي خودرو را فروختم و به استراليا رفتيم يك لحظه هم كار و تلاش از زندگي ما بيرون نرفته است. آنقدر در زبان انگليسي و مديريت آموزشگاه غرق شدهام كه فرصت انجام هيچ كاري را ندارم و گاهي با خودم فكر ميكنم ليسانس بهداشت محيطي كه سالها قبل از دانشگاه تهران گرفتم، كجاي زندگيام جا دارد؟! از من بخواهيد تا صبح برايتان به زبان انگليسي داستان تعريف كنم اما از من نخواهيد لحظهاي آرام بگيرم. آرام گرفتن در خانواده پرينژادها ممنوع است!
بيتا پرينژاد: حق با شماست. وقتي خودم را با همكلاسيهايم مقايسه ميكنم متوجه ميشوم من چقدر شلوغم! اختراع، تدريس و كتاب خواندن وقت مرا پر كرده اما اين روزها فقط به درس خواندن فكر ميكنم. به همين دليل تدريس در آموزشگاه را تا فصل تابستان كنار گذاشتم و فقط به همكلاسيهايم درس ميدهم. مقطع دوم تجربي مقطع حساسي است، مخصوصا براي كسي كه تصميم گرفته در آينده پزشك مخترع در زمينه ژنتيك باشد.
- پزشك مخترع در زمينه ژنتيك؟ تا كجاها فكرش را كردهايد؟
محمدرضا پرينژاد: اطمينان دارم دخترم به تمام اهدافش ميرسد. روزي آرزوي ديدار رهبر را داشت كه با تلاش و كوشش به اين مهم رسيد. وقتي از پزشك مخترع ژنتيك شدن سخن ميگويد اطمينان دارم به اين هدف ميرسد. بيتا دختر روزهاي سخت است.
فرانك ابراهيمي: حق با پدر بيتاست. دخترم به هرچيزي كه بخواهد ميرسد زيرا به خدا توكل دارد و خستگيناپذير ادامه ميدهد. اميدوارم روزي بيمهريهايي كه در حق مخترعان روا ميشود، پايان بگيرد و اختراعاتي كه در زندگي كاربرد دارند به توليد انبوه برسند اما افسوس كه فكر سود و زيانها فرصت توليد انبوه را گرفته و مخترعان را دلسرد كرده است...
- مادر و دختر هر دو مخترع و ابداع گر هستيد. تا به حال اتفاق افتاده در مسابقه يا جشنوارهاي بهطور همزمان شركت كنيد؟ اصلاً خاطرهاي از كسب مقام در جشنوارههاي مختلف داريد؟
فرانك ابراهيمي: (ميخندد) مگر ميشود خاطره نداشت. روزي 2كارت دعوت جشنوارهاي به آدرس خانه پست شد؛ يكي براي من و ديگري براي بيتا. هيچ وقت متوجه نشدم از مادر و دختر بودن ما اطلاع داشتند يا نه! اما اين خاطره هرگز از ذهنم پاك نخواهد شد. وقتي نام من و بيتا را خواندند و ما روي صحنه رفتيم، به بيتا ربع سكه جايزه دادند و به من يك خودنويس! بيتا آن روزها 9ساله بود. صداي تشويق جمعيت قطع نميشد و من محو جمعيت سالن بودم. ناگهان بيتا گفت: «مامان جان اگر هديهات رو دوست نداري بيا با هم عوضش كنيم. واسه من فرقي نداره.» به بيتا نگاه كردم كه صورتش غرق شادي بود. اگر روي صحنه نبوديم بيتا را در آغوش ميگرفتم و بوسه بارانش ميكردم و ميگفتم: «دخترم تو بهترين هديه زندگي من هستي. هديههاي زميني در برابر تو هيچاند...»
بيتا پرينژاد: (با نگاهش از مادر قدرداني ميكند) از طرف مدرسه به همايشي دعوت شده بودم تا بهعنوان دانشآموز مخترع براي بچهها حرف بزنم. شبي كه قرار بود فردايش در همايش شركت كنم به پدر و مادر گفتم: «برايم لپتاپ بخريد!» مادر آن شب با مهرباني گفت: «بيتا جان! من لپتاپ خودم رو به شما ميدم ودر نخستين فرصت براي خودم لپتاپ ميخرم.» از اين وعده مادر خوشحال شدم و خوابيدم. فردا وقتي در همايش شركت كرديم، شهردار منطقه 9، جعبهاي را بهعنوان هديه به من اهدا كرد. 9ساله بودم و تصور ميكردم در جعبه عروسكي، چيزي باشد. به همين دليل احتياط نكردم و از پدر هم نخواستم در حملش احتياط كند! جمعيت زيادي در سالن بود. تصور كنيد ميان آن همه جمعيت چه ضرباتي به جعبه وارد آمد! وقتي به خانه رسيديم و جعبه را باز كرديم از ديدن لپتاپ درون آن شوكه شديم. همان لحظه خدا را شكر كردم و گفتم: «خداي خوبم، باز هم مهربونيت رو به بيتا كوچولو ثابت كردي...».
- بالتازار كوچك!
همهچيز از يك روز زمستاني آغاز شد. وقتي مادر براي محافظت از گياهان در برابر سرما نايلون روي آنها ميانداخت، جرقه نخستين اختراع در ذهن بيتا زده شد. دلش نميخواست گلهايي كه در زمستان به خواب ميروند از سرما يخ بزنند! به همين دليل با طلق و شيرازهاي كه تحقيقات علمي مادر در آن قرار داشت، نخستين ابداعش را عملي كرد. بيتاي 6ساله طلقها را به شكل مخروطي بريد و روي كاكتوس كوچك اتاقش گذاشت. بهت و تعجب پدر و مادر با ديدن اين اختراع ديدني بود. مادر از يك سو به كاغذهاي روي زمين نگاه ميكرد و از سوي ديگر به اكتشاف كوچك دختر كوچكش! ساعتي بعد، پدر با كيسهاي پر از طلق به خانه بازگشت تا بيتا براي گلدانهاي داخل بالكن هم محافظ بسازد؛ محافظي كه از يخزدگي گلها جلوگيري ميكرد و به زيبايي آنها آسيب نميرساند! و اينگونه بود كه كوچكترين دختر مخترع ايراني در سال 1385با اختراع «پوشش گلهاي زينتي و گلخانهاي در برابر سرما» رتبه سوم جشنواره خوارزمي را بهخود اختصاص داد. اختراع دوم بيتا براي پدربزرگش بود؛ پدربزرگي كه هميشه از غم چيدن ميوههاي باغ كوچكش سخن ميگفت. اين بار نوبت دوچرخه پدر بود. سبد كوچك دوچرخه را از جا درآورد تا ميوهچين بسازد. پدر با چشماني متعجب همراه با دخترش به مغازه جوشكاري رفت! پس از جوش دادن سبد روي ميله آهني و كمي كار، اختراع دوم بيتا يعني دستگاه ميوهچين، خوشهچين، هرسكن، ساخته شد؛ اختراعي كه مدال طلاي جشنواره اختراعات انگلستان و مدال برنز اختراعات مالزي را به نام او زد. اختراع سوم بيتا كيوسك پليس بود؛ كيوسكي كه با هدف محافظت از نيروهاي پليس در سرما و بارندگيها ابداع شد تا بيتاي 10ساله رتبه نخست شهر تهران در جشنواره خورازمي را كسب كند. اختراع چهارم اين نوجوان سختكوش براي مادربزرگ پير و مهرباني ساخته شد كه در طبقه پايين خانه آنها زندگي ميكرد؛ مادربزرگي كه براي راه رفتن مشكل داشت و هميشه از پا درد ميناليد! بيتا با اختراع اين ويلچر شاخصترين اختراعش را ثبت كرد و مدال برنز مسابقات انگلستان و مالزي را به خانه آورد. پنجمين اختراع تنها فرزند خانواده پرينژاد جنس ديگري داشت. او موفق شد روش جديد آموزش زبان انگليسي به كودكان و نوجوانان را ابداع كند؛ روشي كه 5سال آن را امتحان كرده اما براي ثبتش اقدامي نكرده بود. ششمين و هفتمين اختراع بيتا پرينژاد بهتازگي در اداره ثبت اختراعات ثبت شدهاند و قرار است مانند اختراعات پيشين صاحب رتبه و جايزه شوند. نام ششمين اختراع « اتاقك نجات در سيل» است و هفتمين اختراع «تيرك نجات در حريق» نام دارد.
- شيمي 8شدم!
فرانك ابراهيمي، مادري كه اختراع و اكتشاف را در خانوادهاش موروثي كرد
من فرانك ابراهيمي سال 1350در شهر اراك به دنيا آمدم. مادرم معلم بود و پدرم تكنيسين ماشينسازي. فرزند ارشد خانواده بودم و حساسيتها روي من فراوان بود. با وجود اين هرگز براي نمره درس نخواندم و هميشه با عشق و علاقه تحصيل ميكردم. از همان كودكي علاقه زيادي به تحقيق و پديدههاي مجهول داشتم و ميدانستم بايد آيندهاي متفاوت براي خودم بسازم. به غيراز خودم يك خواهر داشتم و از همان روزها ميدانستم با ديگران كمي متفاوتم! يكي از تفاوتهايم سال چهارم دبيرستان آشكار شد. آن سال از درس شيمي نمره 8 گرفتم اما چند سال بعد نخستين ابداعم را در زمينه شيمي به ثبت رساندم! اختراعي كه با يك سؤال آغاز شد. به دندانپزشكي رفته بودم تا از دندانهايم عكس بگيرم. زماني كه متصدي مشغول ظاهر كردن عكس بود، از روي كنجكاوي به اتاق سرك كشيدم و متوجه شدم عكسها را داخل محلولي قرار دادهاند. پرسيدم اين محلول چيست و پاسخ گرفتم اين محلول وارداتي است و قيمت بالايي دارد. مقداري از آن محلول را گرفتم و به خانه بازگشتم. 2سال روي حالتهاي تجزيه و تهنشين شدن آن تحقيق كردم و در 22سالگي موفق شدم اختراعم را با نام «نقرهگيري 95درصدي از محلول اشباع فيكسر» به ثبت برسانم. زماني كه اين اختراع به ثبت رسيد، در رشته ادبيات انگليسي تحصيل ميكردم. از زبان بيزار بودم اما چارهاي نداشتم چون دانشگاه اراك فقط 3رشته داشت. يا بايد اقتصاد ميخواندم يا ادبيات و يا زبان انگليسي. من هم زبان انگليسي را برگزيدم. براي اينكه زبان را راحتتر بياموزم از شيوههاي مختلفي استفاده كردم و هربار شكست خوردم. اما نااميد نشدم و در نهايت توانستم روشي نوين براي آموختن زبان دوم اختراع كنم؛ روشي كه سالها با آن درس خواندم اما ثبتش نكردم! سال 78 به واسطه خواهرشوهرم با همسرم آشنا شدم. آن روزها در يك آژانس هواپيمايي كار ميكردم. در عرض يك هفته عقد كرديم و براي زندگي به اهواز رفتيم!
شغل همسرم آزاد بود اما همين شغل آزادش سبب شد تا اختراعم را ثبت كنم، آن هم نه در ايران بلكه در كشور استراليا! آن روزها در ايران ثبت مالكيت معنوي وجود نداشت. اگر فداكاريهاي همسرم نبود اين ثبت در كشور استراليا انجام نميشد و چه بسا اختراعم لو ميرفت. اينگونه بود كه حمايتهاي بيدريغ همسرم جواب داد و پس از 15سال، شيوهاي نوين در آموزش زبان دوم به ثبت رسيد.
- چفيهاي به يادگار
دختر نوجواني كه آرزو داشت مدالهايش را تقديم رهبري كند
يكي از انگيزههايم در تمام سالهايي كه مشغول اختراع و تحقيق بودم، ملاقات و ديدار با رهبرمعظم انقلاب بود؛ انگيزهاي كه خستگيها را از تنم بيرون ميبرد. چيزي درونم ميگفت «تو ميتواني. به تلاشهايت ادامه بده»! تلاش كردم و بالاخره آرزويم برآورده شد. در جشنواره مخترعان بسيج دانشآموزي كه در سپاه محمدرسولالله(ص) برگزار ميشد، سردار محمدرضا نقدي، رئيس سازمان بسيج كشور به ديدار مخترعان آمد. افراد زيادي در اين جشنواره شركت كرده بودند اما اختراعات من توجه سردار را جلب كرده بود، بهطوري كه از مسئول جشنواره پرسيده بود: « اين اختراعات متعلق به كيست؟» وقتي نامم را صدا زدند تا با سردار نقدي گفتوگو كنم، به فكر ملاقات با رهبر افتادم. تشويقهاي سردار نقدي روحيهام را بالا برد. زماني كه صحبتها تمام شد، سردار با مهرباني پرسيد: «دخترم خواستهاي نداري؟» داشتم! خواستهاي بزرگ داشتم كه سالها آرزويم بود. بيدرنگ جواب سردار را دادم و گفتم: «تنها خواستهام ملاقات با رهبر است.» ايشان در پاسخ گفت: «مطمئن باش به خواستهات ميرسي. فقط بايد برگه درخواستي را پر كني و تحويلم دهي.» زمان پر كردن برگه، دستم ميلرزيد و با خودم فكر ميكردم آيا حقيقت دارد؟ چندماه بعد وقتي مادر سراسيمه به مدرسه آمد و گفت: «ناهارت را بخور! براي نماز جماعت به جايي ميرويم كه هميشه آرزويش را داشتي. دلم لرزيد. هرگز آن روز را فراموش نميكنم. نماز جماعت ظهر را به امامت مقام معظم رهبري خوانديم. افراد حاضر در جمع، خانواده حضرت آقا و كاركنان بيت بودند. فقط من و مادر و دانشمندي از كشوري ديگر مهمان ناشناخته آنها بوديم. وقتي نامم را خواندند و مقابل رهبر ايستادم، ماتم برده بود. ميخواستم مدالهايم را تقديم رهبر كنم اما در برابر سيماي مهرباني كه پيش از آن فقط از پشت شيشه تلويزيون نگاهش كرده بودم، ماتم برد. با صداي تشويق و احسنت گفتن رهبر بهخود آمدم و مدالهايم را تقديم ايشان كردم. به رهبر گفتم: «از شما يادگاري ميخواهم؛ چيزي كه هرگز اين ديدار را از ذهنم پاك نكند و از طرفي مطمئن شوم، ملاقاتم با شما خواب نبوده است.» وقتي رهبر چفيه خودشان را دور گردنم انداختند اطمينان پيدا كردم خواب نميبينم. 2سال از آن روز گذشته و چفيه رهبر باارزشترين دارايي زندگي من است و مانند چشمهايم از آن مراقبت ميكنم. سال بعد وقتي از بيت رهبري تماس گرفتند و گفتند بارديگر براي ديدار دعوت شدهايد انگار روي ابرها راه ميرفتم. درآن جلسه، دانشمندان و مخترعان ديگر هم حضور داشتند. بار قبل كه مانند خواب و خيال گذشته بود، به همين دليل تصميم گرفتم آرام باشم و همهچيز را در حافظهام ذخيره كنم. اما فايدهاي نداشت. زماني كه رهبر، مدالهاي اهداييام را در دستهايم گذاشت و گفت: «دخترم بهترين نگهدارنده اين مدالها خودت هستي.» ماتم برد اما لحظهاي بعد گفتم: «اگر اين مدالها را به من بازگردانيد شايد ديگر توفيق ديدار شما را نداشته باشم. اجازه بدهيد اين مدالها پيش شما بماند، شايد دوباره به بيت دعوت شدم.» لبخندي پدرانه روي لبهاي رهبر نشست و گفت: «اگر تلاش كني و اختراعات بيشتري داشته باشي، قول ميدهم اين ديدار، ديدار آخر نباشد.» و من از آن روز به بعد پشتكارم را چندين برابر كردم تا با مطرح كردن نام ايران در جهان براي بار سوم به ملاقات رهبرم بروم.
نظر شما